دلم خیلی میخواهد دوباره باد بوزد و بوی تو را بیاورد و من این ریههای پوسیده را دوباره از هوای تو پُر کنم. دلم خیلی میخواهد. باد را بگذار که بیاید. به اندازهی کافی تازیانههای دوری بر تنم نشسته است...
+
نوشته شده در یکشنبه بیست و ششم دی ۱۳۸۹ساعت 1:49 توسط عاشقی گاه گاه
شبهایی بود که تاریکیش از زلفهای سیاه تو بود. حالا شبهایی را میگذرانم که تاریکیاش از ظلماتِ دل سیاه خودم است. آن شبها با تو بود و این شبها بی تو است.
حق داری!
خوب تنبیه میکنی نفس سرکش مرا...
+
نوشته شده در جمعه هفدهم دی ۱۳۸۹ساعت 23:49 توسط عاشقی گاه گاه
تنهایی نباید باعث شود از معشوقت جدا بیافتی. اینکه هجمهای از اندوه و غم و دلتنگی یکباره بیایند سمت تو، نباید باعث شود تمام روزهای خوب را فراموش کنی. اینکه جاهایی آنقدر کم بیاوری که بخواهی زیر همه چیز بزنی نباید باعث شود چشمهایت را حتی روی خیالش ببندی. اینکه فکر کنی میان این همه سختی رهایت کرده است نباید باعث شود نتیجه بگیری که دیگر تو را نمیخواهد...
معضوق همیشه باید پیش چشمان تو باشد، حتی وقت هجر، حتی وقتی به دیده نمیبینیاش. همهی عشق و عاشقی به این است که دوران سخت ندیدن را بگذرانی تا وقت وصل. اگر پیش چشمانت نیست باید در دلت باشد. باید با معشوق زندهگی کنی، باید با معشوق صحبت کنی، باید هر چه حرف و درد داری به هیچ کس نگویی الا معشوق، باید با معشوق نجوا کنی، باید با معشوق گریه کنی. اصلاً معشوق که اسمش رویش است، باید با معشوق، عشق بازی کنی. نگذار بپوسد در مرداب زندهگی روزمرهات، نگذار گم شود میان تمام دلمشغولیهایی که برای خودت خواسته یا ناخواسته درست میکنی. معشوق را حتی اگر به قیمت جانت هم شده، زنده نگه دار، مگذار آتش عشقش خاموش شود. همیشه حتی اگر شده به قدر هیزم کوچکی هم میان این آتش بیانداز، حتی اگر شده و مجبور شدی، زندهگیت را بیانداز میان این آتش و بگذار گر بگیرد، بگذار پر شور باشد، بگذار شعلههایش برق از چشم همه ببرد.
روزی که وصل بشود، میفهمی لذت تمام این سوختنها را. میفهمی. اما صبر بایدت. نگذار روزی که معشوق میآید جایی برایش در دلت نداشته باشی. آنوقت آنروز است که روز خسران است...
+
نوشته شده در دوشنبه سیزدهم دی ۱۳۸۹ساعت 19:0 توسط عاشقی گاه گاه
خراب شدنم را
تماشا مکن!
خانهی توست
که میشود ویران...
+
نوشته شده در یکشنبه پنجم دی ۱۳۸۹ساعت 22:10 توسط عاشقی گاه گاه