گاهی آدم‌های خوبی روزی آدم می‌شوند. صورت‌ش کمی تپل بود و مثل اغلب جنوبی‌ها سبزه. یکی از چشم‌هایش مصنوعی بود و این را وقتی فهمیدم که چشم‌هایش را گرداند و دیدم که یکی‌شان از جای‌ش جم نمی‌خورد. بماند که خیلی گفت از مقاومت‌شان در خرم‌شهر و مسجدش و نامرادی‌های روزگار و خیانت‌های این روزهای منافقان و بماند که چه‌قدر بغض ریخت توی گلوی همه‌ی بچه‌ها و اشک بعضی‌ها که راحت‌تر می‌توانستند پیش چشم بقیه گریه کنند، درآمد، بماند. دوباره وقتی رفتیم شلمچه، نزدیکی‌های غروب بود که دوباره آمد و با همان اورکتِ سبز رنگ‌ش و همان ریش کوتاه آن‌کادره‌ی سفیدش جلوی روی‌مان ایستاد و با ته لهجه‌ی جنوبی‌ش دوباره برای‌مان تعریف کرد و اشک‌مان را حسابی درآورد، بماند. اما...
اما وقتی همه رفتند با چند نفری دوره‌اش کردیم و همین‌طور قدم‌زنان می‌رفتیم و او برای‌مان تعریف می‌کرد. یک جایی بود که ایستاد، دور و برش را نگاهی انداخت. می‌شد بغض و حسرت و خسته‌گی از ماندن را در نگاه‌ش خواند. یک‌باره نمی‌دانم چه شد که از سید مرتضی آوینی گقت. گفت سید خیلی وقت‌ها می‌آمد و می‌نشست روی خاک‌های شلمچه و دعا می‌خواند، قرآن می‌خواند، نماز می‌خواند و بی‌قراری می‌کرد. می‌گفت سید گاهی خیلی بی‌قراری می‌کرد و به ما می‌گفت روزی می‌رسد که بابت آرمان‌های‌تان مسخره‌تان می‌کنند و.. گفت یک روز توی یک سنگر سید دست انداخت روی شانه‌ام و گفت می‌خواهم یک خاطره برای‌م تعریف کنی که بکر باشد، یعنی تا حالا برای هیچ کس نگفته باشی. می‌گفت شروع کردم از جوانی گفتم که توی یک سنگر بود و آرپی‌جی مستقیم رفت و خورد توی سنگر و بعد دوان دوان همان‌طوری که بدن‌ش شعله‌ور بود از سنگر آمد بیرون و می‌دوید و هی بلند داد می‌زد یا حسین یا حسین و وقتی حتی خاک ریختن‌های ما، روی‌ش، افاقه نکرد و داشت جان می‌داد همان‌طور می‌گفت یا حسین و همان‌طور یا حسین‌ گویان رفت. می‌گفت وقتی به آخرش رسیدم دیدم دست‌های سید روی شانه‌ام می‌لرزد، نگاه‌ش که کردم دیدم چشم‌هایش پر از اشک است. بعد دوباره بلند شد و رفت و همین طور بی‌قرار میان همین خاک‌ها پرسه می‌زد و هی می‌گفت نمی‌تواند دیگر برگردد به شهر...
کمی که با هم جلوتر رفتیم و فقط دو سه نفر هم‌راه‌ش بودیم گفت سید می‌دانست که قرار است برود. گفت فیلم مقتل‌ش را ببین، درست قبل از پروازش، رو به دوربین دست‌ش به یک حالتی تکان می‌دهد یعنی من دارم می‌روم، من دارم پرواز می‌کنم...

نمی‌دانم نصفه شبی برای چه این‌ کلمات آشفته را می‌نویسم. یک‌باره دل‌م تنگ شد. هوایی شد. یادش به خیر بعد که رفتیم فکه و رفتیم سر مقتل آوینی، نشستم و برای حال و روز خودم، یک دل سیر گریه کردم. نمی‌دانستم برای چه، فقط نسیمی بود که می‌وزید و بغض می‌آورد. فقط بغض می‌آورد...

+ نوشته شده در جمعه بیست و هفتم اسفند ۱۳۸۹ساعت 4:12 توسط عاشقی گاه گاه

زمین، کم کم، بر گرده‌ی خود، سنگینی مردانی را حس می‌کرد که از تبار دیگری بودند. مردانی که بوی خدا می‌دادند و شاهد خدا بودند بر "انی اعلم ما لا تعلمون" و فخر خدا بودند، در عرش. آن‌قدر سنگینی کردند و آن‌قدر تعدادشان زیاد شد که حیف بود ساده از این دنیا بروند، حیف بود، زمین، عشق بازی‌شان را نبیند، حیف بود زمین از خون‌شان سیراب نشود و زمان داغ‌شان را بر سینه نداشته باشد؛ حیف بود. خدا می‌خواست‌شان، خدا عاشق ِ عشق‌بازی‌شان بود، پس دری باز کرد تا تنگ در آغوش بگیردشان. و دری را باز کرد که بر هر کسی باز نمی‌کرد. و برای‌شان درب جهاد را باز کرد...

مولا فرمود:
جهاد ٬ دری از درهای بهشت است که خداوند آن را برای دوستان خاص خودش باز می کند.

انگار
دل سیاه‌م را
پذیرفته‌اند...
+ نوشته شده در سه شنبه هفدهم اسفند ۱۳۸۹ساعت 21:45 توسط عاشقی گاه گاه

دنیا برزخ است. یک طرف تو هستی و یک طرف من. قرار بود بیایم این‌جا تا تو را خوب ببینم و تا تو را خوب دوست داشته باشم و تا با شوق بیایم سمت‌ت. اما این برزخ انگار حالا شده است جهنم من. در آتش‌ش بی صدا و بی درد می‌سوزم و دود می‌شوم می‌روم هوا. روزی خواهم فهمید همه چیز را، روزی تو راه خواهم دید؛ همه‌ی تو را، روزی... اما روزی که هیچ سودی ندارد.(اما یک جورهایی دل‌م فقط خوش است به آن روز ِ حسرت. که می‌بینم‌ت. دیدن‌ت را عشق است. حالا بخواهد میان آتش خشم‌ت باشد یا بهشت رضوان‌ت.)
می‌دانم که خیلی دیر شده است برای آمدن اما تو همیشه می‌گویی هیچ وقت دیر نیست. نمی‌دانم. این پاها، این دل را آیا می‌توانم با خودم همراه‌شان کنم. نمی‌دانم. اما اگر نشد و من سوختم میان جهنم نبودن‌ت، بدان که خیلی دوست داشتم ببینم‌ت. فقط این را بدان. گر چه خوب می‌دانی. همین حالا که دارم برای تو می‌نویسم بغضی آماده نشسته است در راه گلویم و چشم‌هایم نمور شده، اما به‌شان اجازه نمی‌دهم. بدم می‌آید از این بغض‌های لحظه‌ای و از این اشک‌های دم‌دمی. نیایند سنگین‌تر است. یا رومی ِ روم یا زنگی ِ زنگ...
+ نوشته شده در چهارشنبه یازدهم اسفند ۱۳۸۹ساعت 9:19 توسط عاشقی گاه گاه

یکی که از آغوش‌ت فراری بوده حالا می‌خواهد برگردد، حالا دل‌ش حسابی تنگ شده است برای آغوش تو.
یکی که تمام عمرش را دویده با تمام توان‌ش تا از تو فرار کند ولی امروز بدجور هوایی نوازش‌های گرم‌ت شده است. نمی‌داند که چرا تازه‌گی‌ها غمی بی امان هجوم می‌آورد به سمت ناکجا آبادی درون وجودش. حتی نمی‌داند که این غم به کجا حمله‌ور می‌شود وحشیانه، اما هر چه هست دوست‌ش دارد. غم است اما اندازه تمام شادی‌های دنیا شیرین است. غم است اما، غم توست، توفیر دارد.
یکی که روزها و شب‌های زیادی را بی تو سر به بالین گذاشته، حالا، این‌جا، حسابی بی‌قرار است؛ مثل مرغ پر. کنده. حسابی حیران است.
یکی این‌جاست که می‌داند هنوز لبخندی می‌زنی و هنوز دوست‌ش داری. یکی که خیلی دوست دارد دوباره قدم بگذارد در مسیر تو، به سمت تو...
+ نوشته شده در یکشنبه هشتم اسفند ۱۳۸۹ساعت 21:45 توسط عاشقی گاه گاه

آنی اگر دیدی دارم از تو دور می‌شوم، جان‌م بستان.
مرگ در نزدیکی تو به از زنده‌گی دور از توست...
+ نوشته شده در یکشنبه یکم اسفند ۱۳۸۹ساعت 1:56 توسط عاشقی گاه گاه