دوست نداشتم از تو در روزهایی بنویسم که بوی تو را میدهند، بلکه میخواستم از تو همیشه بنویسم و اینجور نباشد که فقط وقت پروازت، نامت لقلقهی زبانم بشود و بهانهام برای نوشتن. یادم نمیآید کی با تو آشنا شدم اما شاید اولین شهیدی بودی که به دلم نشستی و انصافاً هم چه خوب نشستی. خیلی لحظههایی بوده که من با کلماتِ تو زندهگی کردهام و در هوای خدا نفس کشیدهام. هنوز هم آخرین عکس تو، روی دیوار یک جور خاصی به من نگاه میکند، یک نگاهی که پر از خداست و ته ته دل آدم را میلرزاند. زیرش نوشته:" غایت خلقت جهان پرورش انسانهایی است که در برابر شدائد بر هرچه ترس و شک و تردید و تعلق است غلبه کنند و حسینی شوند"، با دستخطِ خودت. و تو چه خوب بر همهی نفسانیات غلبه کردی و حسینی شدی. حتماً روزی که در خلوتت مینوشتی: "ای شقایقهای آتشگرفته دل خونین ما شقایقی است که داغ شهادت شما را بر خود دارد. آیا آن روز نیز خواهد رسید که بلبلی دیگر در وصف ما سرود شهادت بسراید؟" میدیدی که روزی سینهی عطشانت را سیراب خواهند کرد. وقتی به سیر زندهگیت نگاه میکنم؛ به کامران که خیلی جدی، پشت بوم نقاشی نشسته است و به عکس ِ فکر کنم یک جورهایی پرسنلیت که هنوز صورتت مودرنیاورده و یا شاید هم آنروزها سهتیغهاش میکردی، و به تصویرت در ذهنم با سبیل نیچهایای که خودت گفتهای و آن کتابهای قطوری که برای پز دادن زیر بغلت میگذاشتی تا همه ببینند و به آن لحظههایی که توی چمنهای حیاط با رفقایت دور هم مینشستید و گاهی هم تو با آن دوست دخترت که حالا اسمش یادم رفته، وسط همان چمنها مینشستید و تو برایش شعر میخواندی، و به آن چند تا گونی پر از شعرها و یادداشتهایت که خودت به عنوان نفسانیات آتششان زدی، و به دوربینی که برداشتی و گذاشتی روی دوشت و از شهر بیرون زدی و رفتی تا عاشقیها را به تصویر بکشی، و به متنهایی که خودت میخواندی و هیچ کس تا مدتها نمیدانست که هم متنها و هم صداها مال توست، و به غربتت میانِ هم روشنفکران و غربزدهها و هم مدعیان دین و دینداری، و به حیرانیت میان خاکهای جنوب، و به رفتنت روی مین، در مسیری که قبلترها خیلیها از همانجا گذشته بودند، و به مینی که سالها در انتظار تو بود، و به کربلای تو، همان طور که خودت گفتی: "هر شهید، کربلایی دارد که خاک آن کربلا تشنهی خون اوست و زمان انتظار میکشد تا پای آن شهید بدان کربلا برسد و آنگاه خون شهید، جاذبهی خاک را در هم شکسته، ظلمت را دریده و معبری از نور خواهد گشود تا روحش را از آن به سفری ببرد که برای پیمودن آن هیچ راهی جز شهادت وجود ندارد."،غبطه میخورم به راه رفتنت در مسیر نور و کشف حقیقت.
تو از پس حجابها مینوشتی، تو از حقیقتی مینوشتی که به آن رسیده بودی و کلماتت، همه، بوی حضور میدادند، بوی دیدارهای تو با معبود میدادند، بوی کنده شدنت از خاک زمین را میدادند، بوی عشق میدادند و بوی " اگر مقصد پرواز است قفس ویران بهتر" میدادند.
و حرف برای گفتن با تو زیاد دارم، به قدر تمام حسرتم برای پرواز و به قدر تمام خواستنهایم برای کندن از این زمین لعنتی. تمام حرفهای من همان تمنای توست سید جان!. "ای شهید، ای آنکه بر کرانهی ازلی و ابدی وجود بر نشستهای، دستی بر آر و ما قبرستاننشینان عادات سخیف را نیز از این منجلاب بیرون کش." ...
+
نوشته شده در شنبه بیستم فروردین ۱۳۹۰ساعت 21:18 توسط عاشقی گاه گاه