رجب... ماه تو!... ماه من!...
...رجب.
کاش همیشه ی خودت می ماند رجب سال 1429 هجری قمری. همان جا که هجرت من هم
به اشارت تو شروع شد. و امسال سال یکم هجری قمری ست، به هجرت من!... به
اشارت تو!...
کاش
همیشه ی خودت می ماند همان موقعی که توی فرودگاه دور خودم فقط می چرخیدم و
نمی دانستم که اکنون باید چه حال باشم و چه کار باید بکنم. گاهی دوباره
همه چیز را چک می کردم تا چیزی را فراموش نکرده باشم و گاهی هم می نشستم
روی صندلی و همه ی آدم ها را برانداز می کردم و می خواستم از تو که بدانم
فرق من با این ها چیست؟ می خواستم بدانم که مگر من چه کرده ام که با من این
چنین کرده ای و پریشان حال م. ولی هرچه تاریک ترین زوایای زنده گی ام را
می گشتم کم تر می یافتم دلیل ش را. گاهی هم تلفن م را برمی داشتم و دستم می
رفت روی اسمی و شماره ای و بعد هم خداحافظی و حلالیتی و التماس دعایی که
فقط بارش می ماند روی دوش م. گاهی هم حتی خودم را با نماز! سرگرم می کردم؛
آخر می دانی که چیزی از سرگرمی کم ندارد نمازم... با آن جانماز جمع و جور
کاروان که حصیری در جای سجده دوخته بودندش. گاهی هم توی سالن انتظار به خوش
و بش و گپ و گفتِ میان من و دوستان می گذشت و آخرش هم با دویدنم که جا
نمانم از پرواز. گاهی هم... اما دیگر مگر چه قدر می شود فکرش را نکرد و
طفره رفت. دیگر آن موقعی که آخرین پله های هواپیما را بالا می رفتم، نسیم
را انگار تو فرستادی تا به صورت م بخورد و دل م لحظه ای بلرزد که "کجا می
رود؟". این ها همه بود و بود و بود تا که وقتی که آن جا بودم....
دیگر فقط بهت بود آن جا. بهت من در سرشار ِحضور تو. مبهوت بودم و حیرانِ آن جا.
وقتی
که داشتم بین آدم ها وول می خوردم و این جا و آن جا سرک می کشیدم، دیگر
هیچ گاه صدایی در ذهن م نپیچید که چرا من. این چیزها که دیگر برایم مهم
نبود. مهم این بود که من این جا هستم . مهم این بود که قشنگ این جا را به
خاطر بسپارم. می دانی! مغزم دیگر اصلاً کار نمی کرد. دیگر آن جا به جای
مغزم فقط چشمان م بود که کار می کرد و مردمک ش که مدام همه جا را می پیمود و
لحظه به لحظه و وجب به وجب و آدم به آدم این ماتم کده را می خورد. دیگر
فقط شامه ام بود که بوی این خاک و بوی غربت و بوی تنهایی و بوی ماتم و عِطر
یاس را همین طور هی می کشید بالا. دیگر فقط این گوش هایم بود که کار می
کرد و نجواهای غریبانه ی آن جا را گوش می داد؛ نجواهای خورشید با مه تاب ش
در نیمه شب های فراق. دیگر فقط گوش هایم تیز شده بود برای صدای آشنای
آشنایی... دیگر فقط اشک بود که می آمد و شانه بود که تکان می خورد، وقتی رو
به روی قبر ام البنین، روضه ی عباس می خواندیم و تازه وقتی صاحب نفسی گفت"
ام البنین وقتی مدینه بود و پیک از کربلا آمد و او نه حال عباس ش که حال
حسین را پرسید"، دل مان از آن جا پر کشید و رفت کربلا؛ زیارت در زیارت و
شور در شور. دیگر... دیگر فقط می دانم که من آن جا نبودم و بودم.
یادت
می آید چه حالی داشتم آن جا؛ مدینه و مسجدالنبی و بقیع و شجره و ورودی
مدینه که اسرا کربلا را از آن جا آورده بودند. یادت می آید؟ یادت می آید
اولین باری را که رفتیم مسجد النبی و من فقط خیال م را به کار می گرفتم تا
پیامبر را در گوشه ای از مسجد و علی را هم همان جا و اصحاب را اطراف شان
تصور کنم و آن روزهای خوب را و این که حالا من این جایم. یادت می آید کنار
درب خانه ی علی و فاطمه می نشستم و با گوشی هم راه م، هم راه می شدم..."من
دست خالی آمدم، دست من و دامان تو... سر تا به پا درد و غمم، درد من و
درمان تو..." و تصور می کردم آن روزهای درد و غربت را که زهرا از همان درب
رفت توی مسجد و خطبه خواند در بی وفایی اصحاب و غربت خودش و باز هم من آن
جا بودم. یادت می آید که آن نامسلمان ها مناقب اهل بیت را که اطراف خانه ی
علی و قبر پیامبر نقش بسته بود، پاک کرده بودند و وقتی به ایما و اشاره
ازشان می پرسیدم، دست شان را تکان می دادند و جواب نداده می رفتند. یادت می
آید چه قدر دل م به حال غربت علی و زهرا شکست و بارید. یادت می آید روضه
الجنة را چه قدر دوست داشتم و چه قدر قرآن و نماز و اصلاً نشستن خالی در آن
جا را. چه قدر منتظر ایستادم و بالاخره هم کنار ستون توبه جایی گیر آوردم و
شروع کردم به نماز. من که این پایین دل م شکسته بود، تو! اما یادت می آید
مرا از آن بالا چه طور می دیدی آن روز؟ یادت می آید آن روزهای مرا حتماً! و
می بینی این روزهای مرا حکماً!.
می دانی چیست؟! اصلاً آن جا آدم اصلش را پیدا می کند و آن روز ازل را یاد می آورد و روزگار وصل خویش را...
می دانی چیست؟! شاید باز هم نوشتم... اگر تو به دل م انداختی...شاید.
1388/4/27