قریهها و آبادیهای کوچکی هستند که روزی، روزگاری داشتند برای خودشان؛ سرسبز بودند و شاداب و پر از زندهگی. روزی، روزگاری داشتند و حالا ویرانه شدهاند و میان بیابان افتادهاند و گذار هیچ رهگذری سمتشان نمیافتد و تنها صدای باد در گوششان میپیچد و همدمشان، شنهای روان داغ است و داغ باران، داغ حتی یک قطرهاش بر دلشان مانده است...
دلم میان بیابان تفتیدهی آرزوهای دور و دراز، تنها و ویرانست و هنوز اما انتظار قدمهای بارانی تو را میکشد. امشب بر من ببار...
+
نوشته شده در جمعه بیست و هشتم مرداد ۱۳۹۰ساعت 12:19 توسط عاشقی گاه گاه