آنقدر تنها ماندهام که خودم، خودم را به انزوا کشاندهام. از اینکه خلوت و تنهاییام یکجوری به هم بخورد میترسم. از اینکه بخواهم با کسی که حتی دوستش دارم حرف بزنم، میترسم. نمیدانم چرا ولی فکر میکنم آنقدر حرف نزدهام که حرف زدن برایم غریب است. حرف زدن برایم وحشتآور است. شاید بنشینم و ساعتها به حرف یک نفر گوش بدهم ولی وقتِ حرف زدن خودم که میرسد، میترسم. شاید به خاطر همین است که همیشه آرزو به دل ماندهام که عاشقی کنم(آسمانی و زمینی با هم). چون هر کار هم که نکنی، هر چه قدر هم که دوستش داشته باشی، باید حرف بزنی. لذت عاشقی به حرف زدن است. معاشقه به نجواهای پنهانیست. شاید ساعتها بنشینم و حرفهای خدا را که در قرآن گفته گوش بدهم ولی به دعا خواندن و مناجات خواندن و حرف زدن با خدا که میرسد، میترسم از حرف زدن. نمیتوانم حرف بزنم و برای فرار مینشینم و مناجات گوش میدهم.و این خیلی بد است. تمام حرفهای این سالها تلنبار شدهاند روی دلم. سنگینی میکنند. حتی وقتی بود که کسی را دوست داشتم و ترسیدم حرف دلم را بگویم. آنقدر ترسیدم که او سهم دیگری شد و باز من ماندم و دنیای تنهاییام. و باز من ماندم و حسرت عاشقی کردن. و باز من ماندم و ترسهای بیهوده. باید برای حرف زدن تمرین کرد. باید برای حرف دل گفتن تمرین کرد. از من که گذشته اما شما نگذارید حرفهای دلتان روی دلتان بماند. حرف برای زدن است. خصوصاً آن معشوق اصلی که خداست. خیلی دوست دارم لذّت حرف زدن با او زیر دهانم بماند.
+
نوشته شده در چهارشنبه چهارم آبان ۱۳۹۰ساعت 9:12 توسط عاشقی گاه گاه