حتماً نمی‌دانی نگاه‌های خیره‌ت با آدم چه می‌کند چون کسی نیست که از آسمان، از بالای سرت، این‌طور مهربانانه نگاه‌ت کند. چه‌قدر من کلمه کم می‌آورم برای نوشتن نگاه‌ت. چه‌قدر من خودم کم می‌آورم زیر نگاه‌ت. خیلی وقت‌ها که راه می‌روم یک آن احساس می‌کنم داری نگاه‌م می‌کنی، پاهایم سست می‌شود. اگر خودم را نگیرم زمین می‌خورم. ولی هر طوری شده خودم را می‌رسانم به یک جایی تا بتوانم بنشینم. گاهی دوست دارم بنشینم یک جا و چشم‌هایم را ببندم. دوست دارم به قلب سیاه‌م فکر نکنم و تنها خودم را بسپارم به نگاه‌ت بی‌خیال دی‌روز، بی‌خیال اکنون و بی‌خیال آینده. دوست دارم به این فکر نکنم که شاید جهنمی شوم. فقط دوست احساس کنم خوب نگاه‌م می‌کنی. دوست دارم در هوای این احساس، خیلی عمیق نفس بکشم. دوست دارم این احساس را لاجرعه سر بکشم. دوست دارم در همین احساس بمیرم. بی‌خیال بهشت. بی‌خیال جهنم. نگاه‌ت به تمام عالم می‌ارزد. حالا دست‌هایم دقیقاً نمی‌دانند کدام حرف صفحه‌کلید را بفشارند. حالا قلب‌م سنگین شده. حالا بغض دویده توی چشم‌هایم. دوست‌ت دارم. بی‌خیال بهشت. بی‌خیال جهنم. بی‌خیال دل سیاه ِ من. بی‌خیال شرم و حیا و خجالت. من. دوست‌ت. دارم.

+ نوشته شده در جمعه دوم تیر ۱۳۹۱ساعت 21:0 توسط عاشقی گاه گاه