الان توی قطارم. تنهایی با قطار مسافرت کردن به آدم فرصت مطالعه می دهد، فرصت فکر کردن به خیلی از چیزهایی که توی شلوغی روزهای عادی نمی توانی به‌شان فکر کنی، فرصت نگاه کردن به آدم‌ها و فرصت خوب نگاه کردن به کودکانی که گاهی صدای خنده‌شان می‌آید و گاهی توی بغل مادر یا پدرشان این طرف و آن طرف می‌روند و گاهی هم توی راه رو می‌دوند دنبال هم و می‌خندند. بعضی کودک‌ها هم همین‌طور که دست‌شان توی دهان‌شان هست و یا سرشان را دارند می‌خارانند و هر از گاهی هم صدای مادر یا پدرشان بلند می‌شود که برگردند و جلوتر نروند، آرام راه می‌افتند و صندلی به صندلی توی صورت آدم‌ها نگاه می‌کنند و رد می‌شوند. نمی‌دانم دنبال چه می‌گردند یا چه چیزهایی می‌بینند. خیلی دل‌م برای کودکی‌ام تنگ شده است. خیلی دل‌م حتی برای کودک ِ درون‌م تنگ شده است. کودکی که معصوم بود و از گناه خجالت می‌کشید و زود گریه‌اش می‌گرفت از یک ذره دوری. کودکی که حالا مثلاً بزرگ شده است و دیگر از هیچ چیز ابایی ندارد و نمی‌ترسد. خیلی دل‌م برای کودک بودن، برای بی خیال دنیا و مافیها بودن، برای خندیدن‌های بی‌قید و برای سفید بودن تنگ شده است. دی‌شب که رفتم توی حیاط، مهتاب همه‌ی شب را روشن کرده بود. از پله‌ها که پایین رفتم نگاه‌ت را حس کردم. جرأت نکردم نگاه کنم به بالای سرم؛ به آسمان و به نگاه خیره‌ی تو. برگشتنی گفتم وضو بگیرم و کمی زیر نگاه‌ت، روی پله‌ها تکیه بدهم به دیوار و چشمان‌م را ببندم مثل گذشته. وضو گرفتم و از پله‌ها بالا رفتم. خواستم بنشینم روی پله‌ها ولی نتوانستم. راست‌ش خجالت کشیدم از موجودی که حالا هستم. راست‌ش نتوانستم نگاه‌ت را تحمل کنم. راست‌ش مکث کوتاهی کردم و بعد رفتم داخل خانه. راست‌ش خیلی دل‌م برای‌ت تنگ شده. راست‌ش یاد ِ شبانه‌هایمان خیلی دردناک است برای‌م. راست‌ش دوباره دوست دارم زیر نگاه‌ت زنده گی کنم. راست‌ش امروز که داشتم راه می‌رفتم توی پیاده رو، یک لحظه یاد دوری‌هایم افتادم و پاهایم شل شد و نزدیک بود بیافتم روی زمین. راست‌ش خیلی دوست داشتم جلوی خودم را نمی‌گرفتم و خودم را می‌انداختم روی زمین و زارزار گریه می‌کردم و داد می زدم این همه سیاهی را. راست‌ش دل‌م عجیب برای بغض داشتن و گریه کردن و نم‌ناکی اشک تنگ شده. راست‌ش دارم در مرداب خودم می‌پوسم. راست‌ش دوست دارم مرا در آغوش بگیری و رهایم نکنی. راست‌ش همین حالا کودکی آمد این‌جا ایستاد و وقتی فکر کردم تو از کودکی مراقب‌م بودی تا من امروز بشوم این آدم ِ گنده، دوست داشتم روی همین کی‌برد لپ تاپ سرم را بگذارم و مثل بچه‌ها گریه کنم، راست‌ش دل‌م تنگ است. راست‌ش باید مرا ببوسی و راست‌ش باید مرا در آغوش بفشاری محکم...

پ.ن: الان که پست می‌شود این‌ها، توی اتاق‌م.

+ نوشته شده در دوشنبه هفتم اسفند ۱۳۹۱ساعت 6:10 توسط عاشقی گاه گاه